با یاد و تمنای یاری از یگانه پروردگار بی‌همتا و (صمد) و تمام اهل درستی و نیکی و حق و عدالت با عقاید و آیین های گوناگون 

چرایی تداعی آینده ی رنج آور در اندیشه - گذر از وضعیت صفر بشری 

عموماً انسانها احوالی رو در مقطعی از زندگی تجربه می‌کنند که می‌تونه با عناوین گوناگونی نامبرده بشه ولی من در این مطلب اونرو « وضعیت صفر آدمی مینامم » که گویی بشر تا پیش از گذر از این مقطع در حالتی خفته و آماده باش قرار داره . انگار که هیچ هدفِ « ویژه ، منحصرِ به فرد » ، در عینِ حال که « بسیار بزرگ و ارزشمند » باشه رو نتونستیم با تمام وجود احساس کنیم و نسبتِ بهش برانگیخته و ترغیب بشیم . تا پیش از گذر از این مقطع ، کارایی رو انجام میدیم که اکثر انسانهای دیگه انجام دادن ، اگر تجربه ی فعالیت هایی خاص داشته باشیم ، به عنوان مثال قبول شدن تو دانشگاه ، بدست آوردن معدلی بالا ، کسب عنوان قهرمانی ورزشی ،نهایتاً در سطح شهر و بسیاری از مواردی که پیش از ما بسیاری انسانهای دیگه تونستن انجامش بدن . باید تأکید کنم اینها نه فقط بیهوده نسیت بلکه در حقیقت مراحلیِ که ما به جهت اینکه آماده ی انجام کارهای بزرگ بشیم گذروندیم ولی در حین تحسین و قدردانی از زحمات ارزشمند بشر ، باید یادآور بشم گاهی این وضعیت صفر تا هنگام جان دادن برامون باقی میمونه و هیچگاه موفق به سعود نمیشیم . شاید ابتدایی ترین گام در این راستا « خود آگاهیِ عمیق به منظورِ اهدافی ویژه باشه » ، یعنی متوجه بشیم که اگر در شهرمون بهترین خدمات مهندسی الکترونیک رو ارائه میدیم ، اهدافی مثل کهیان شناسی به واسطه ی ربات‌ها و سفر به آسمانها نیز در عرصه ی الکترو مکانیک هستند که به مراتب بسیار وسیع تر تلقی میشه . نکته ی مهم ؛ فراموش نکنیم که این اندیشه و باورمونِ پایه و مبنایِ ابتدایی رو بنیان می‌کنه ، به عنوان مثال اگر هیچ گاه به پدیده ی کیهان شناسی مدرن نپنداریم ، بفکر این نمیشیم که مجموعه ای صنعتی و توانمند رو پایه ریزی کنیم تا در طول سالهای آینده به جهت کنکاش و تحقیقات در کیهان ثمره ای از پِی اِش حاصل بشه ، بنابراین ابتدایی ترین گام اینه که ببینیم اون هدف ویژه و منحصر بفرمون چیه . 

به نکته ای دیگر یادآور میشم که اصلاً چرا لازمه در مقاطعی از زندگانی به اهدافی خاص فکر کنیم و همانند دیگران اعمالی تکراری نداشته باشیم ، البته بازهم تأکید میکنم که اغلب سالها برای رسیدن به این نقطه تلاش میکنیم ، به عنوان مثال یه قهرمان المپیک سالها در ساده ترین باشگاه ها ، سخت‌ترین تمرین‌ها رو انجام داده ، بدون اینکه دیگران و حتی خودش بدونن که روزی مدال المپیک میگیره ، بنابراین تلاشهایی که در طول مسیر انجام میشه ارزشی کمتر از رسیدن به اهدافی بزرگ نداره و قطعاً لازمه ی موفقیت محسوب میشه . و اما چرا به این اهداف منحصر به فرد و ویژه اشاره ای خاص دارم و حایز اهمیت بسیار برشمرده میشه ؛ قطعاً دلایلی بسیار هستند ولی به دو مورد یادآور میشم ، ابتدا اینکه تفاوت انسان با دیگر موجودات در همین بزرگ نگری ، عمیق نگری و « گوناگونیِ اهدافِ » ، بنابراین از این حیث با وجود و سرشتِ خلقتمون مطابقِ و از جهاتی دیگر ، اگر به مجموعه های مرفه اشاره داشته باشیم ، میتونیم متوجه بشیم که بخشی مهم از سعادت اونها از پی فرآهم بودن کالا و محصولات گوناگون به ارمغان اومده ؛ از منابع طبیعی گرفته تا دانش ساختمان سازی ، امن بودن محیط شهر ، ساختارهای کارآمد سیاسی و پرشمار موارد دیگه که جملگی زندگی رو برای بشر سهل داشته و تمامی این موارد به واسطه ی تلاش افرادی حاصل شده که پیش از همه کنجکاو بودن کارهایی انجام بدن که دیگران پیش از اون انجام نداده بودند و در نوع خودش جدید تلقی می‌شده . بنابراین دلایلی گوناگون وجود داره که بهمون تأکید داشته باشه گذر از این موقعیت صفر چقدر می‌تونه جذاب و مهم باشه و البته چنانکه بسیار ارزشمند تلقی میشه ، در موقع مناسب از خطرپذیریِ ( ریسک ) سنجیده در خصوصش اجتناب نکنیم .

عنوان مطلب به تدایی آینده ی رنج آور در افکار اشاره داره ولی تا به اینجا مواردی رو یادآور شدم که شاید در نظر اول ، بی ربط تلقی بشه ولی اجازه بدید در بخش دومِ مطلب یک داستان رو روایت کنم ، در انتها هر شخصی خودش نتیجه گیری کُنه .

در شهری فردی بود برنا ، با استعداد در حین بازیگوشی ها و سرکشی های جوانی ، دانا در عین حال که او نیز همانند دیگران همه چیز را نمی‌دانست ، توانمند ، بالغ و کوشا در حالی که هیچ فرد بدون کاستی ، کامل مطلق نیست و همگان خسته می‌شوند . روزی حکیمی اورا دید که اندوهگین است و پرسید از چه روی ناراحتی ؟ گفت چراکه همه چیز همان است که هست و این همه روزه ادامه خواهد یافت ، ناسپاس نیستم و از راحت جان ، از غذای دلپذیر ، جامه ی راحین ، بستر گرم و نسیم خنک به دلزدگی برنیامدن ولی نیکو نیست ، احسن نیست ، حتی نمیدانم چطور بگویم که چرا شادمان نیستم و حتی خود نیز نمیدانم که چه است تا بر تو بازگو کنم . حکیم که خود نیز نمیدانست گفت فردا نزد من بیا و مفصل احوال تورا بسنجم تا دریابیم . چون جدا شدند و شامگاهان پدید آمد فرشته ای بر برنا ناجی شده او به رویایی گران رفت . در ابتدا برنا را ندا گفتند از سفری بر فراز کوهستان ، در مسیر گنجینه ای از علوم و ثروت را کسب می‌داشت ، پس بسیار دانا و توانا گردیده بسیاری را ناجی می‌بود و این مایه ی شکوه و جلال وی بود ، چنانکه از گردنه های سرد و از راه های گرم و طاقت فرسا می‌گذشت ، با جُفتی پی میشد تا در هنگام بیتابی از پا درنیاید چراکه وی شانه اَش را رها نمی‌دارد و چون کوفته و کِسِل می‌گردد به سببِ خرسندی و رستگاریِ جفتش برانگیزد پس با عزم فراوان برخیزد . اینان بر برنا در رویا ندا داده شد و از خواب برخاست ، درنگی بسیار شادمان بود ، گویی تمام اندوه همیشگی وی از بین رفته بود و سپس به رویا رفته ، این مرتبه رنج های فراوان دید که جَدَل ها بود و او در میانش تنها ، ناتوان و بی دفاع . آنگاه که خویش را صاحب ثروت یافت ، دیگرانی که به سببِ یارا بودنش وی را بستایند نبودند ، آنگاه که خویش را توانمند دریافت ، مشقت و آرزویی نبود و همراهی نبود تا وی را به جهتش براگیزاند و هر دم جدل ها میشد پس ثروت و توانِ بی فایده ی وی از او ستانده میشد و رنجور تر از پیش . این دفعه که برنا از رویا برخواست بسیار اندوهگین بود و چون سپیده دم گردیده بود با شتاب و بی تابی به سوی حکیم رفته و دَر خانه ی وی را کوبید و فریاد زد تا دیروز این اندوه را نداشتم ، تورا دریافتم که حکیمی و بر تو از احوال ناخوش خویش گفتم ، گویی نفرین شده ای هستی که نه تنها شفا نیافتم بلکه به سببِ تو برزخ برایم به دوزخ مبدل گردید و لعن بر تو ! حکیم گفت اگر بازهم بانگی داری فریاد کن ولی بدان لعن تو بر من حاصل نمی‌گردد و اگر خواستی دریابی در سرای من درآی تا دریابیم که چه است . برنا خشم خویش را فروبرده داخل شد پس چون به گفت‌وگو شدند برنا گفت ابتدا خوابیدم و بیاد ندارم چه در رویا بر من گذشت ولی چون برخواستم بسیار شادمان بودم ، رنج تمام ایام از من سِتُرده گردیده ، رستگار بودم ولی پینکی بر پِلک هایم غالب آمد ، دگرباره به خواب رفتم که چون برخواستم ، گویی کابوسی بود که به واقعیت نقل شد ، صدهزار بار از دیروزم رنجور تر شدم ، اگر آنهنگام تنها محزون بودم ، حال ده برابر حزین و بیتاب ، نگران و منزجر و بیزار هستم و اینان همه پس از دیدار با تو بود .

حکیم گفت از کجا میدانی که چون مقرر باشد سیل شَود ، فرشتگان پرنده ای را نمیفرستند تا بر آن سوار شده ناجی گردد ؟! آیا پرنده را به لعن ناسزا میگویی چراکه در یوم اندوه نزد تو آمده ؟! پس آرام گیر و بشنو چراکه اینان نزد من نیز واقع شده و دریافتم که چه است . تو رویای اولت را بیاد نداری چراکه در دل تو گذشته ولی من بر آن هوشیارم ، آن رویا وصفی از آینده بود « که چون به سویش جاری گردد حاصل میشود پس شادمانی از آن پی » و رویای دوم وصفِ آینده ای که بود که از پیِ عدمِ رسیدن به رویای اول حاصل میگردد ، چراکه به سوی مقصودی که رویای اول بود جاری نمیشود ! من روی به آسمان کردم و گفتم ای که ستارگان را برجای آوردی به دادم برس که هر دو سرنوشت را توصیف داشتم و سپس تو رسیدی پس آنچه علم یافتم را بر تو گفتم ، اکنون به سببِ اینکه آنچه در رویای اول بود کوشا هستم و اگر بخواهی تورا پذیرا میباشم چراکه من نیز بر همراهی تو حاجتمندم . سپس برنا آرامش یافته و چون مسیر را صحیح دریافتند به جهت سرنوشت نیکو عازم شدند .